๑•** ๑ دختر بارانی ๑**• ๑
ببین مرگ مرا در خویش مرا در اوج می خواهی دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن در این دنیا که حتی ابر نمی گرید به حال ما همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها فقط اسمی به جا مانده از آن چه بودم و هستم دلم چون دفترم خالی قلم خشکیده دردستم به خود کرده گرفتارم به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رودارم رفیقان یک به یک رفتند ، مرا با خودرها کردندهمه خود درد من بودند، گمان کردم که همدردند شگفتا از عزیزانی هم آواز من بودند به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند به خود کرده گرفتارم از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست
چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |