๑•** ๑ دختر بارانی ๑**• ๑
کسی دیگر نمی پرسد ، چرا تنهای تنهایم و من چون شمع می سوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم درون کلبه خاموش خویش ، اما کسی حال من غمگین نمی پرسد و من دریای پر اشکم که طوفانی به دل دارم درون سینه پر جوش خویش ، اما کسی حال من تنها نمی پرسد و من چون تک درخت زرد پائیزم که هر دم با نسیمی می شود ، برگی جدا از او
دل به این بغض گلو شکن بده آخه هیچکی مثل تو منو دوست نداره آی خدا ............. دلم واست تنگ شده امشب تمام خویش را از غصه پرپر میکنم تو رفته ای و رفتنت یک اتفاق ساده نیست زیبا خدا پشت و پناه چشمهای عاشقت
گلدان زرد یاد را با تو معطر میکنم
ناچار این پرواز را این بار باور میکنم
یک عهد بستم با خودم وقتی بیایی پیش من
به احترام رجعتت من ناز کمتر می کنم
یک شب اگر گفتی برو دیگر ز دستت خسته ام
آن شب برای خلوتت یک فکر دیگر میکنم
صحن نگاهت را به روی اشتیاقم باز کن
من هم ضریح عشق را غرق کبوتر میکنم
شعریست باغ چشم تو غرق سکوت و آرزو
یک روز من این شعر را تا آخر از بر میکنم
گر چه شکستی عهد را مثل غرور ترد من
اما چنان دیوانه ام که با غمت سر میکنم
با اشک و تکرار و دعا راه تو را تر میکنم
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |