๑•** ๑ دختر بارانی ๑**• ๑
دیرگاهیست که هر روز به تنهایی خویش بر سر جاده ی هجرت که وداعم دادی، منتظر می مانم
و در این تنهایی ، به دلم می گویم: در وجودم دیگر ،شوق و امیدی نیست خنده ام می گرید که چرا این همه سهل ز انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود آنها نیز غمگین اند؛ با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛ پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند
به تمنای محالی که تو بر می گردی
نوشته شده در یکشنبه 88/12/2ساعت
11:14 عصر توسط باران نظرات ( ) | |
نوشته شده در پنج شنبه 88/11/22ساعت
12:58 عصر توسط باران نظرات ( ) | |
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |